⊹₊⭑ 🥥𝔄𝔩𝔬𝔥𝔬𝔪𝔬𝔯𝔞🐚⊹ ࣪ ˖
|
از شوق زیاد زود آماده شدم اما دیدم ساعت هنوز ده نشده ... یکم که گذشت زدم بیرونُ تاکسی گرفتم به مقصدِ خونه زندایی.
دایی درُ باز کرد گفت که میخواستم بیام دنبالت اما راه افتاده بودی ... (دایی جان من دیگر بزرگ شده ام!)
برای ناهار به هر زحمت و مشقتی که بود منقل و ذغال آماده کردیمُ جوج زدیم ... بماند که تمام سر انگشتانم سوختند :)) و همانجا تصمیم گرفتیم کباب پز برقی بخریم :/ و به روی کسی نمی آورم که اشتباهاً فلفل چیلیِ کباب شده خوردم و ... -_-
به هر جان کندنی که بود ساعت جلو تر میرفت ... باز هم زودتر آماده شده بودیم ... گازَش را گرفتیم و رفتیم به سمت فرودگاه ... همان جایی که اینستاگرم گُه(!) بازی درآورد ...
منتظر ماندیم ... شاید 45 دقیقه ... بالاخره ظاقت نیاوردیم و وارد سالن ورودی شدیم ... هواپیما ها میرفتند و می آمدند ... خودش بود!
به زمین نشست ...
و من بعد از سالها دخترداییِ جان را دیدم ... با آن شال زردش!یکبار به او گفتیم زرد چقدر به او می آید :/ مگر بیخیال میشود؟!
دلم برای خنده های کجش تنگ شده بود ... از آن خنده هایی که بین ما موروثی است ...
راه برگشت از وسط شهر رفتیم ... و ایستگاهِ صلواتیُ مسخره بازی هایش :)) انقدر ضایع که پسرک گفت : وایسید!بیسکوییت هم بیارم :))))
فردایش بالاخره لب به سخن باز کرد و گله کرد از نبودن هایم از بی خبر ها و بی اعتنایی ها و چه و چه و چه!
فقط گفتم حالا که هستم!
خندید و گفت آره ...
:)