⊹₊⭑ 🥥𝔄𝔩𝔬𝔥𝔬𝔪𝔬𝔯𝔞🐚⊹ ࣪ ˖
|
حوصله ندارم بخاطر اینکه راحت برم مدرسه صبح زود بخاطر سرویس بیدار شمُ مثل امروز 15 دقیقه بیشتر زیر آفتاب بپزم.آخرشم وسط پیاده رو نشستیم :))
پ.ن:هوا چقدر گرم شده :/ تابستون مثلِ آدم بیا دیگه :/ !
عاغا من خیلی های کِلـاسم :| بوخودا!
برنامه ها رو آنلـاین میبینم؛اون وقتایی هم که نمیرسم ببینم میرم از یوتیوب نگاه میکنم :>
برین اونور های کِلـاسی نشین :))
واژه ای مناسب تر از این برای توصیف حالم پیدا نکردم.
امروز شروع آزمون های مسخره بود.
کادر مدیریت سابق را هم بگی نگی زیارت کردم.
و عالیه ای که کارت ورود به جلسه اش را فراموش کرده بود ... اُسکل:/
صبا را دیدم.
دختر تپلِ دورانِ راهنمایی.
عکس های اینستاگرمَش ادیت شده بودند گویا!
آخرین باری که ساز گرفتم دستم کی بود؟
هان!قبل از اینکه ناخنم به فـ×آکــ رود.
باید خودم را به دست سرنوشت بسپارم.سرنوشتی که خودم آن را خواهم نوشت.
"دل خسته از این بار غم ها میروم ..."
-__- بدتر از اینم میشه؟!
کلـاً روز گندی بود.
امتحان تاریخ ادبیات افتضاح بود.
سر جلسه از کلَم دود بلند میشد.
زنیکه این چ سوالـایی بود طرح کردی؟:| دعا کن سالِ بعد با ما برنداری که فاتحت خوندس!عقده ای!
وقتی لیاقت نداری یه کلـاسُ اداره کنی و دانش آموزا از بی کفایتی تو موقع تدریست خوابن یا اهمیت نمیدن تقصیرِ ما چیه؟؟
***
دلم میخواد برم بیرون یه دور بزنم بعدش برم #پاساژ خرید کنم؛آخرشم برم یه #برگر بزنم بر بدن.اما امتحان دارم:'(
حالِ من به اندازه ی کافی ابری است.
مدرسه!
تو هم گمشو برو پیِ کارت!
موقع امتحانات داخلی هم باید بریم مدرسه!گندتت بزنن:/
پ.ن:امروز داشتم توی لیست تک آهنگای "ویکی صدا"میچرخیدم،دیدم آقای "مسعود درویش" کار جدید داده بیرون به اسم گیله دختر.
آهنگش فوق العادَس!
وقتی هنوز دو فصل از روانشناسی ات باقی بمانند حالتت چیزی جز حالت تهوع نیست ...
چشم بدوزم و چشم بدوزم و چشم بدوزم ...
به آن عمارت سپید؛
به آن لوستر خیره کننده؛
و آن پلکانِ مفرش قرمز ...
منم هر روز دارم با آهنگ عشق بندر سندی قر میدم -___-
[سیه دختِ هاجرو خودمُ تو گل میپلکونوم ...]
این روزا با اینکه بدَن اما باعث میشن قدر روزای خوبمونُ بدونیم.
این روزا باعث میشن همه به هم نزدیک تر شیم.
این روزا موندنی نیستن.
من دیروز به این نتیجه رسیدم.
اتفاق دیروز منُ به این نتیجه رسوند که باور ها اعتقاداتم برام ارزشمند تر بشن ...
مرسی که اومدی .
بهتر باهاشون رفتار کنم ...
اما یه حسی تهِ دلت هست که نمیتونی نادیدَش بگیری :/
حسِّ میگه: بیخیال دختر! زور نیست که ! خودت باش !
پرنیا رو به رویم ایستاده بود.
با ترس به شانه ی سمت چپش زل زدم ...
متوجه شد!
نیلوفر جیغ زد ... همه جیغ زدیم و به سمت درخت نارنج دویدیم.
پرنیا مقنعه اش را از سرش کشید و به زمین پرت کرد.
آری پرنیا را اُسکل کردیم!! :))))
***
هیچی مسخره تر از یه پسر دماغ عملی نیست:/
فردا که پسرش ازش میخواد باهاش کشتی بگیره یا بوکس کنه چی میگه؟!
وای نه پسرم!دماغم لوچ میشه؟!! :|
خسته و کوفته اما با لبخند سر روی بالش میذارم اما فقط یه خواب میتونه حالمُ اینطوری بگیره.
خدا!
خوابای بدُ بذار واسه صبح!اون موقع هیچی یادم نمیاد. :/
زیادم بد نبود ...
فقط دپرس کننده بود/.
دلیلِ اینکه هر سال بعد از آن همه برنامه ریزی تابستانِ گندی را سپری کردم،خودم بودم:/
تنبلی و تنبلی!
دیگر وقتش است کمی ماتحت مبارکم را تکان دهم و به زندگی اَم برسم.
لیستِ اهدافم منتظر یک خط قرمز هستند.
من تازه داره بهِم خوش میگذره ...
از الـان میتونم پیش بینی کنم که غروب جمعه یکی از روزای تابستون فیلما و عکسای اردومونُ نگاه میکنم و دلتنگ میشم:(
چرا انقدر زودمیگذره؟!بهترین دورانِ عمرم داره مثل برقُ باد میره.
انگار همین دیروز بود که مامان بالـا سرم قرآن گرفته بود و منم با یونیفرم آبی کمرنگ و موهای فرِ پریشون زل زده بودم به بابام که داشت ازمون عکس میگرفت.
همکلـاسیِ خوبم آیناز ... آیدا،یاسمین،مُنا و حتی یلدا که با وجود مهربون بودنش دلم نمیخواست بیاد تو کلـاسمون.
یادش بخیر دورانِ راهنمایی با آیناز میرفتیم خونه ی آیدا.سوییتِ طبقه پایینشون پاتوقمون بود ...
کاش این دوران با اینکه دارن تموم میشن،ادامه داشته باشن ...