|
⊹₊⭑ 🥥𝔄𝔩𝔬𝔥𝔬𝔪𝔬𝔯𝔞🐚⊹ ࣪ ˖
|
دلم میخواد دوباره پنجشنبه باشه و با ریری بریم ساختمونای قدیمی شهرو ببینیم و دربارشون حرف بزنیم .
مسیرمون رو عوض کنیم و بریم سمت بلوار و با پیشیا سرگرم شیم🥺 .
بعدش روی پل چوبی لب تالاب بشینیم و با پامون قایق ساکن رو هل بدیم و رقص کاکایی ها رو نگاه کنیم💚🌿 .
سرگرم عکس گرفتن باشم و برگردم ببینم ریری هم داره از من عکس میگیره🌼 .
در آخر ، از خونه های رنگی رنگی خدافظی کنیم و از کوچه باغ ساکت گذر کنیم تا به خونه برسیم .
تابستان | دومِ مردادِ سالِ هزارُ سیصدُ نودُ هفت
بعد از مدت ها(از زمان پایان امتحانات)ریحانه،رفیقِ جان را دیدم.منتظرم بود با دیدنش جیغ کشیدم و بی توجه به عابران به سمتش دویدم و چنان در آغوش فشردمش که انگار سال هاست یکدیگر را ندیده ایم.ثانیه ای دستانش را فشردم و خیره نگاهش کردم و جفتمان خندیدیم و به پیشنهاد من از همان کوچه باغ دوست داشتنی مسیر خانه را پیش گرفتیم.
وقتی صفدر و ژولیت را دید چشمانش برق زد و تا ساعت ها با فسقلی ها مشغول بود.
دیگر چه میخواستم؟من و ریحانه چای به دست از خودمان میگفتیم و مثل همیشه به این نتیجه میرسیدیم که باید یک کافه افتتاح کنیم.البته هنوز درباره ی مکان آن اختلاف داریم.من میگویم در یک مکان قدیمی مثل ساختمان های شهرداری اما او تاکید بر یک جای دنج و شیک دارد.
با هم خندیدیم،بغض کردیم و باز هم لبخند زدیم.
عصر به سمت ساحل حرکت کردیم.جایی که 3سالی میشد به آن پا نگذاشتم .... یکجور قهرِ بی سر و صدا!
آهنگ Music to watch the boys لانا را پلی کردم؛دست ریحانه را گرفتم و پرسیدم موافقی تا خود ساحل بدویم؟
صدای امواج و لانا که حالا High by the beach را میخواند ... موهای من و ریحانه که در باد میرفصید ... جای قدم های ما که با هر موجی می آمد خیس میشد. :)
داشتیم از دانشگاه خارج میشدیم که بهش گفتم بیا امروزُ با هم باشیم.
از اون لبخندای دندون نما که دوس دارم زد و قبول کرد و بهش گفتم پس بیا یه کافی مهمونت کنم.
به شهرداری که رسیدیم طبق معمول رفتیم توی کتابفروشی مورد علاقمون سرک کشیدیم.همونطوری بین قفسه ها میگشتیم و زجه زنان میگفتیم یه خونه میخواییم عین همینجا!
ری ری میدونه عاشق کادو های کوچیکم و چه بهتر از کادویی که ست باشه؟
چشممون خورد به پیکسل ماتیلدا بدون هیچ حرف زدنی دنبال مشابهش گشتیم و برام خریدش.xo
رفتیم همون کافه ای که دلم میخواست یه بارم شده برم.بخاطر بافت قدیمی ساختمونش...اون روز انقدر غرق صحبت بودیم که یادم رفت ازش عکس بگیرم.:(
کافه تو یکی از ساختمونای فوق العاده قدیمی بود.وقتی توش قدم برمیداشتم پارکتای چوبی زیر پام صدا میدادن.به هر طرف نگاه میکردی اتاقایی بودن پر از مبلای راحتی و وسایلای قدیمی.گوشه ای ترین اتاق رو انتخاب کردیم که شامل یه میز و سه تا صندلی قدیمی چوبی بود.
به بهونه ی اسپرسو رفتم کافه ولی کنارش یه براونی هم سفارش دادم :))
برگه ی کنفرانسشو گذاشت جلوم تا بخونمش.همونطوری که لم داده بودم روی صندلیم و بوی اسپرسو پیچیده بود توی هوا با دقت تمام نکاتش رو خوندم و با اطمینان گفتم بی نقصه و نمیشه توش ایراد پیدا کرد.خوشحال شد و برگه ها رو گذاشت توی کیفش.
بیشتر از یه ساعت اونجا بودیم.
همونطور که چنگال رو توی دل براونی فرو میکردیم سرگرم گفتن و خندیدن بودیم.
رفتیم حساب کنیم؛
خانوم کافه دار یه پیشی پرشین کوچولو بغلش بود و همونجا با خودم قسم خوردم این کافه پاتوقم میشه!:))
خیلی آروم گذاشتش بغلم و من از شدت ذوق و هیجان با چشای گرد شده به بقیه نگاه میکردم.توی عکسام شدت ذوق زدگیم معلومه.:))
رفتیم سمت خیابون علم الهدی و روی نیمکتاش نشستیم و از هر دری گفتیم.از هدفامون از آرزوهامون از ناراحتیامون از همه چی.
جالب بود که هیچوقت حرفامون تموم نمیشن و ما باز همدیگه رو میفهمیم.
وقتی گفت:پشت کنکور موندم ارزششو داشت تا یه دوستی مثل تو پیدا کنم. ، گفتم تمومه!این همون بست فرند منه!از نوع همیشگیش!
دوست خوب یه خوش شانسی بزرگه.
براتون یه خوش شانسی همیشگی آرزو میکنم. xo