⊹₊⭑ 🥥𝔄𝔩𝔬𝔥𝔬𝔪𝔬𝔯𝔞🐚⊹ ࣪ ˖
|
چهارشنبه ی گذشته اولین باری بود که تنهای تنها و فقط خودم توی یه شهر دیگه بودم.نه بابا و مامان نه دوستام.
تو تاکسی نشسته بودم و از افکارم اومدم بیرون(جدی نگیرید!داشتم فکر میکردم شام چی بخورم!) ؛
سرمُ آوردم بالا و دیدم واقعاً من تنها توی یه شهر دیگه ام! فکر کنم حسشُ دوست داشتم!
اصن از امسال پاییز هوا سرد شد,یه فلاسک پر از قهوه برمیدارم,سر راه هم کلوچه فومن میخرم میرم سر پل،پاهامو آویزون میکنم از نرده ها و میرم تو کارش!
همه ی کتابای زبانمُ بریزم وسط و مرور کنم این 10 سال رو.💚
به این فکر کنم که اولش بزور بردنم کلاس ثبت نامم کردن اما موقع تموم شدنش بزور از آموزشگاه آوردنم بیرون:)) حتی بعد از گرفتن مدرکم میرفتم کلاس :))
اینجاس که به این نتیجه میرسم سرنوشتُ خودمونیم که میسازیم.خودم بودم که این راهو انتخاب کردم.از همون بچگی!و حالا منم که میرم انگلیسی رو گوگولی وار و خوش خوشان توی دانشگاه ادامه بدم. ^.^
حالا هی غر بزنید که جمعه دلگیره! بشینید آلبوم ورق بزنید به آهنگای قدیمی گوش کنید و جعبه یادگاریاتونو بیارید بیرونُ گردُ خاکشُ فوت کنید /. :)
حالا هم یواش لُپَمو بکشید دردم نیاد! ^_^
سر راهم مامانم گفت مَویز بخرم،خریدمو کردم و اومدم بیرون(در مغازه کشویی بود)،پشتم به در بود و هی درو میکشیدم بسته شه بسته هم نمیشد:/!یهو برگشتم دیدم شاگرد مغازه میخواد در رو باز کنه بیاد بیرون من میکشم بسته شه:))))
پ.ن:مینویسم تا یادم نرود!
اگر همه ی این ها را انجام دادید،تبریک میگویم!شما پتانسیل این را دارید که از زندگی لذت ببرید!
پ.ن:ببینم با عکس پروفایلم چند نفرُ زخمی میکنم. :))
این روز شماری برای من حکم آمادگی برای بحران رو داره ... دیدین مردم چطوری واسه سیل و طوفان آماده میشن؟دقیقاً همینطوری :)))
کپسول کمردرد،قرص دل درد،پیدا کردن کلید درِ اتاق،دفترچه بیمه،شماره آژانس،هزینه ی کلینیک و بیمارستان. :)))))
"دوست پسر" باید دوستِت باشه ولی احساسی که بهش داری متفاوت باشه و باهاش از همه بیشتر صمیمی باشی ؛ نه اینکه یه پسر غریبه باشه که پشت هزار جور دروغِ مصلحتی(!!) و ماست مالی باهاش باشی!
من خودم فقط با شخصی میتونم باشم که بتونم جلوش خیلی عادی و هیولا وار چیزبرگر بخورم و نگران نباشم خرده های نون روی لباسمه و سس داره از گوشه دهنم میریزه بیرون،گاهی هم بتونم باهاش گیلکی حرف بزنم و توی ماشین کفشامو دربیارم و پاهامو جمع کنمُ بشینم :/ والسلام!
این روزا سلام علیکمون با بچه ها شده دست تکون دادن و پوووووفففف گفتن :)))
دیروز تو خیابون یکی از دوستامُ دیدم به جای احوال پرسی گفتم پووووفففف , پووفففف :)) اصن یه وضعی شده :)))
آستین ها را بالـا زده ... شلوارِ فرم مدرسه را تنگ کرده و جوری بپوشید که در قسمت مچ پا چند طبقه از پارچه شکل گیرد؛کفش های گنده ی لژ دار فراموش نشود در صورتِ عدمِ دسترسی،کتانی های ساق دار هم مورد مناسب و جایگزین خوبیست!
ساعت شُلُ وِل فراموش نشود!از آن ها که جیرینگ جیرینگ صدا می دهند!
قدم های بلند و سنگین بردارید و در ساعات بیکاری و تفریح در گوشه ای از سالن لَم دهید و جوری نگاه کنید و حرف بزنید که انگار دنیا به موی انگشت شستِ پدرتان هم نیست :/
موقع حرف زدن گوشه ی دهانتان را کج کنید(همانند بهزاد لیتو) و دوستانتان را "Nigga"یا "OG" خطاب کنید.
میتوانید برای محکم کردن میخِ خود،ابروهای اصلاح شده اتان را برای سال دهمی ها تاب دهید!
تنه زدن به سال های پایین تر را فراموش کنید .. خیلی گودزیلـا هستند :|
اصن با ما باش بالا باش:)) والاع:))
پ.ن:شآمپو بدنم را می گویم :)))
کافیه چشامُ چند دقیقه بذارم روی هم و وقتی بیدار شم روزمُ بهتر ادامه بدم.
انگار همه ی مشکلـات تو همون زمانِ قبل از خوابیدن باقی میمونن.
اون شبی که از شدت بی حوصلگی و بیکاری افسرده شدم هی توی تختم غلت میخوردمُ سعی میکردم با کتاب خوندن خوابم ببره تا شاید بتونم یکم بهتر شم.
ناگفته نماند که بعدش به ذهنم فشار میارم تا یادم بیاد با کی قهرم تا به قهرم ادامه بدم:))
بعدش رفتیم دفترُ به خونه زنگ زدن.سرویسَم در دسترس نبود(طبق معمول)و مامانم مجبور شد بیاد دنبالم.
مامان باید میرفت اول ثبت احوال بعدش فرمانداری بعدشم اداره ی پست که خودمُ چسبوندم بهش!آخه میرفتم خونه حوصلم سر میرفت.
البته دلیل اصلیم این بود که برم شهرداریُ ببینم.دیشب شلوغ بودُ نمیشد خوب توش دور بزنم.
بالـای دروازه ی ورودی،مثل یکی از خیابونای آنتالیـا،کلی چتر رنگی آویزون کرده بودن.رو به روی در ورودیِ ساختمون شهرداریَم یه هفت سینِ بزرگ پهن کرده بودن که متاسفانه انقدر تنگ ماهی کثیفُ سبز شده بود که ماهیِ طفلی یک ساعت تو یه حالت ثابت مونده بود.:/
توی باغچه ها هم پر از شمعدونیُ سنبل بود.یکم جلوتر چند تا خونه ی روستایی ساخته بودن و قسمت حافظیه هم حاجی فیروزُ یه تقویم بزرگ گذاشته بودن با چند تا چیزای دیگه.
طرف بریدگی که منتهی به فرمانداری بود یه نمایشگاه تاسیس شده بود.کلـاً همه چیز عالی بود.
مرسی شهردار:/
کاش همیشه اینطوری عمل کنی.
لوکشین:پلِ جدیدِ انزلی به سمت میدان اصلی
شخصِ مجهولِ خوشتیپ با مادر احوال پرسی میکند و من هم نامحسوس سر تکان میدهم.
مادر:داشت نگات میکرد.
من:
لعنتی دلِ آدم یک جوری میشود:))
فکر کنم مربوط به تابستون 93 باشه.
تقسیم کردن شامَم با پیشی های بلوار:)
دممون گرم دوریم از سرماوو لرز
ما تو پاییزم میکنیم برگا رو سبز
آسمون میریم نمیگیریم فردا رو سخت
[اون بالا سری-بهزاد لیتو]
معیار هایت رفته رفته تغییر میکنند تا به ایده آل هایت نزدیک شوند.اخلـاق های جدیدی پیدا میکنی.سراغ چیزهایی میروی که نباید بروی مثل رژیــم(!)با اینکه مربی بهداشت پیشنهاد داده 3 یا 4 کیلو اضافه کنی تو به او پنهـانی انگشت وسطت را نشان دادی:/
به لیست خرید هایت کفش پاشنه بلند اضافه میکنی و محض احتیاط کنارش کفش اسپرت هم مینویسی چون میدانی که طول میکشد عادت کنی.دلت میخواهد سراغ ساز موردعلـاقه ات بروی و یاد بگیری چطور بنوازی.
دیگر آهنگ های هیپ هاپ و رپ جای آهنگ های کلـاسیکــ را در پلـی لیستت میگیرند اما گاهی هم شامِ مهتاب داریوش را زمزمه میکنی.
دیگر میدانی برای آینده باید چکار کنی.تصمیم ها و اهدافت هرچقدر هم عجیب و غریب باشند ولی برای تو دوست داشتنی و حتمی هستند.
دوست داری مورد تشویق و تایید قرار بگیری و از اینکه دنیا با حسرت به موهای روشنت زل میزند یا رومینا از رنگ چشم هایت تعریف میکند،دلت میخواهد نیشت تا بناگوش باز شود ولی همه ی این خوشحالی ها را زیر یک لبخند موذیانه مخفی میکنی.
در کنار همه ی این تغییرات چند تا از خصوصیات دوست داشتنی ات را نگه میداری.میخواهی برای همیشه تنوع طلب،مغرور و مورد تایید بمانی:)
18 سالگـی ماهِ دیگر میبینمت!
#وصل_شود_به_سال_بعد
اما "Stage" امسال . . . فقط میتونم بگم وااااااو!!
اینکه شخصیتِ موردعلـاقه ام به عنوان داور تو این برنامَست خیلی عالیه.
رضا روحانــی؟عمراً!
شهرام آذر؟هرگز!
بابک سعیدی؟!!
حــامد نیکــ پــی!بلـه!
دوست دارم وقتی دیدمش ازش یه سوال بپرسم:کی گفته انقدر قشنگ بخندی؟؟:|:|
با روحُ روانِ آدم بازی میکنه:|
***
امتحان تاریخِ ایرانُ جهان . . .
یا من خوب ندادمُ خودم خبر ندارم یا اینکه بچه ها یه چیزیشون میشه -___-
بنظر من طوری نبود که بخاطرش گریه کنن.
سوالـا خیلی ساده و آسون بود. ^^
منم وقتی بیکارم کِش موهای پاپیونیمُ ردیف میچینم با لبخند گشاد نگاه میکنم:))
تازه!وقتایی که تنهام از صفحه ی آیفون بیرونُ میپام هروقت کسی رد میشه گوشیُ برمیدارم میگم:کمکــ کمکــ بعد هر هر میخندم:))
منُ خودم با هم خوشبختیم^.^
اولی اینکه فاصله ی رخ دادن اتفاقای خوبُ بد چقدر کمه.یه چیزی میشه و اشکت در میاد اما چند ساعت بعدش خبری به گوشِت میرسه که باعث میشه با لبخند اشکاتُ پس بزنی،با بیخیالی کانتر بازی کنی در حالی که لبخندت هنوز محو نشده.اصلـاً (!) هم به کارایی که موقع عصبانیت انجــام دادی فکر نکنی.
دومین نتیجه ای که بهش رسیدم مربوط میشه به اراده اَمD: اینکه یک روزِ کامل از خوردنِ خوراکی مورد علـاقه ام امتناع کردم.البته دلیلِش رژیمُ اینا نیست.قضیه اَش لجبازیه.