|
⊹₊⭑ 🥥𝔄𝔩𝔬𝔥𝔬𝔪𝔬𝔯𝔞🐚⊹ ࣪ ˖
|
یه پیاماس ناجور داشتم 🫠🥲 ناجوووورااا !
روز آخر یه درد وحشتناک یهویی اومد سراغم که فقط افتادم کف اتاق تا مسکن اثر گذاشت .
اگه نزدیک پریودم نبود، فکرم میرفت سمت اینکه کیست درآوردم و ترکیده .
تا شبش انقدر دلدرد داشتم که چک کردم نکنه آپاندیسمه😭 .
تا ۴صبح که پریود شدم بیدار بودم .
روزای بعدشم مجبور میشدم کلی مسکن استفاده کنم .
امروز معدهام رد داد ... تهوع شدید گرفت ولی چیزی نشد .
یهو دیدم بعد از ۳ سال تبخال زدم🥲 . یه تبخال دردناک .
قرص و پماد استفاده میکنم ، امیدوارم بدتر نشه .
انگار یکی از من عروسک وودوو درست کرده و هرلحظه داره توی دل و دماغ عروسکه سوزن میزنه🗣️ .
یه پیاماس ناجور داشتم 🫠🥲 ناجوووورااا !
روز آخر یه درد وحشتناک یهویی اومد سراغم که فقط افتادم کف اتاق تا مسکن اثر گذاشت .
اگه نزدیک پریودم نبود، فکرم میرفت سمت اینکه کیست درآوردم و ترکیده .
تا شبش انقدر دلدرد داشتم که چک کردم نکنه آپاندیسمه😭 .
تا ۴صبح که پریود شدم بیدار بودم .
روزای بعدشم مجبور میشدم کلی مسکن استفاده کنم .
امروز معدهام رد داد ... تهوع شدید گرفت ولی چیزی نشد .
یهو دیدم بعد از ۳ سال تبخال زدم🥲 . یه تبخال دردناک .
قرص و پماد استفاده میکنم ، امیدوارم بدتر نشه .
انگار یکی از من عروسک وودوو درست کرده و هرلحظه داره توی دل و دماغ عروسکه سوزن میزنه🗣️ .
اون اولین کرونایی که گرفتم(قبل از واکسن و در لوج فوتیها) ، منو پوست کلفت کرد.
۲ماه فیکس قرنطینه بودیم ، بمدت ۲هفته روزی ۲۲تا قرص میخوردیم فقط زنده بمونیم . از اون شربت پکتوگل زهرمار نگم 🫠 .
ماه ها بعد از بهبودی ، صبحا با سرفه بنفش و کبود میشدم و نمیتونستم زیاد راه برم چون نفسم بالا نمیومد ... درصد زیادی از ریهام درگیر شده بود .
از اون موقع دیگه نه از واریانت های مختلف کرونا ترسیدم نه از مریضی و آنفولانزا. همه چیز برام جوکه .
اون اوایل کرونا میگرفتی ، نمیدونستی تهش زنده میمونی یا نه . حالا فکر کن ما خانوادگی مبتلا شده بودیم .
روزی که واکسن زده بودم کل مسیر برگشت، بزور بغضمو خفه کردم . خیلیا دیگه نبودن که واکسن بزنن💔 .
از اثراتی که پاندمی روی روح و روانمون گذاشته بگذریم ، روال و روتین زندگیمون برای همیشه تغییر کرد...
من توی دوره ی ماهانه، خشمگین ، ناراحت ، افسرده یا از نظر مودی بیثبات نمیشم ولی بشدت فراموشکار و حواسپرت و گیج میشم 😭 .
با دوستم رفتم خرید، برای خونه یسری خرید کردم؛ چون روز اولم بود ، طفلکی خریدامو خودش نگه داشت .
توی راه برگشت به خونه بهم زنگ زد و گفت خریدات که بین وسایلام بود رو جا گذاشتی😭 .
الانم حس میکنم یچیزایی یادم رفته انجام بدم (༎ຶ ෴ ༎ຶ) .
۶صبح بیدار شدم و دیدم گرگ و میشه و برام یادآور فیلم Twilight شد .
خوشحال پنجره رو وا کردم ولی چشمم خورد به صیادایی که توی دریای طوفانی و سرد با قایقای چوبی دل به دریا زدن . با بغض برگشتم خوابیدم ...
میل زیادی به زندگی و همچنین نوشتن دارم ولی حمله های سردرد کلاستر انگشت بی ادبیشونو بهم نشون دادن .
نزدیک یک هفته س سر و صورتم درد میکنه و چشام یاری نمیکنن با اینحال همه ی کارام رو پیش میبرم و با شرایط لج میکنم .
امروز طلسمُ میشکونم و دارو استفاده میکنم .
خوب که بشم میام ✨ .
تنها چیزایی که مربوط به تابستونن و دلتنگشون میشم، خوراکیای فصلن🤰🏼 .
از انجیر سیاه زیبا بگیر تا گیلاس و فلفل سبز و لیموترشای کوچولو و شلیل و توت فرنگیای محلی ಥ‿ಥ .
حتی آیس تی و آیس لته (༎ຶ ෴ ༎ຶ) .
حالا پاییز چی داره؟ کویی🎃 !! (کدو حلوایی) 🌚💔
توی تابستون اولین کاری که کردم ، رفتم آلبالو خریدم فریز کردم که فصل سرما یکم خوشحال شم 💅🏻 .
هوووف می مغز بْتِرکَست 🤯🤕 !
چه روزیه امروز ... همه یجور اعصابشون خورد شده 🤕 .
این وسط دارم بین آدمای موردعلاقهام میدوئم و دلداری میدم تا آروم شن😶🌫️ ...
خدایا قلب همه رو خودت آروم کن ...
امروز میتونست مفید و سازنده بگذره ولی با سردرد میگرنی گذشت🫠🪄 ... چشم سمت چپم از درد تقریباً بستهاس🤲🏻 . به بیانی دیگر، منُ ″او″ جفتمون از سردرد ، چشم چپمون بستهاس🤣🤝🏻💔 .
فیلم Loving , Vincent رو تموم کردم ... دوباره با خودم تکرار کردم که حقیرترین و پست ترین آدم! ها اونایین که وقتی داری علاقهات رو دنبال میکنی و عشق و انرژیت رو براش میذاری ، علاوه بر اینکه تشویقت نمیکنن (بهتره که سکوت کنن) تحقیرت میکنن و بهت زخم میزنن ؛
و قطعاً این رفتاراشون ریشه در پوچی و هیچی نشدن خودشون داره .
کلمات انرژی دارن ، خیلیا نمیتونن نادیدهاشون بگیرن و ذره ذره دل شکستشون نابودشون میکنه ... همونطور که ونسان رو نابود کردن .
دیشب یه خبر بد شنیدم و تا موقع خواب گیج و بیحس بودم ... نشستم فکر کردم ... خیلی فکر کردم .
از همون شبایی بود که ذهنم خسته شد و خوابم برد .
(خبر کلاً درباره ی من و زندگی شخصی من نبود)
منو ببرید به سالهای ۲۰۱۸-۲۰۱۰
بشینم برای اولین بار کافه پرنس و خاطرات شاهزاده ببینم 🦖🫂 .
درسته از دست سرندیپیتی خیلی دلگیرم و هرچقدر هم ابراز پشیمونی کرد فایده نداشت ولی وقتی امروز گفت که رابطه ش رو تمومکرده کلی براش ناراحت شدم ...
میدونستم اینطوری میشه البته ... از حال دیشبش فهمیدم دیگه خسته س ...
زنگ زد کلی حرف زد تا سبک شه ، گریه کرد ، دلداریش دادم و بهش گفتم بعدها پشیمون نمیشه و زندگی ابعاد مختلف داره که فقط به روابط ختم نمیشه ...
یکساعت بعد پیام داد حالش بهتر بود و صداش باز شده بود .
چند روز اولش سخته ولی آدمی به همه چیز زود عادت میکنه .
*
دل هممون آروم باشه همیشه 💚 .
چندتا بلاگر اوکراینی جزو فالوئینگام هستن و چند روزه خبری ازشون نیست:(
هنوزم برام یجوریه ... شنیدن کلمات اردوگاه ، پناهجو ، تانک ، کشته ، لباس گرم ، مرز ...
هوووفففف 😣 .
روزی که اعلام کردن که قراره قرنطینه بشه و کرونا توی ایران همه گیر شده بود رو یادمه!
صبحش رفتم داروخونه ، همه ی مغازه ها بسته بودن 😪 .
برای اولین بار با ماسک و دستکش رفتم بیرون و کلی ماسک و دستکش هم خریدم و گذاشتم خونه . الکل که پیدا نمیشد!
شبش نزدیکای ۱۲ رفتم فروشگاه و اندازه ی یک ماه خوراکی و هله هوله خریدم 😑🤰🏼🥡 .
چند روز پشت سرهم صدای آمبولانس گورستان توی خیابونمون میپیچید 😪💔 .
چقدر ترسیدیم ...
این عادت الکل زدن به همه چیز و شستن وسایل خرید تا ابد با من میمونه ...
وضعیت هرروز من الان این مدلیه که بخاطر پریود خیلی بهم ریخته ام ... مود خوبی ندارم .
همه میگن ناراحتی، چرا چیشده؟ و من واقعاً دلیلی پیدا نمیکنم برای ناراحتی جز هورمونای سرخر ... کلافه ام که نمیتونم بگم بخندم 😑 .
همش حالت شروع ماهانه دارم ولی سرکاریه انگار بدنم داره بهم میخنده و میگه دارم برات! مگه به همین راحتیاس؟
امیدوارم فردا نشم چون خیلییییی کار دارم😣 .
همین الانم درد دارم🙁 ...
کلی ناپرهیزی غذایی داشتم که الان با دارچین و زنجبیل دارم جبرانش میکنم مثلاً ...
بعد از هفته ها داره بارون میباره ...
*
اوایل قرنطینه کافه ای که نزدیک به دانشگاهم بود، ورشکست شد و بست ... بهترین کافه ای که توی خیابون منظریه بود!
اولین جایی که با دوستام ، روی میز یکی مونده به آخر توی تراسش نشسته بودیم و با هم استارت خاطرات خوشمون رو زده بودیم ... کافه رو گذاشته بودیم رو سرمون... کلی سلفی های نامفهوم از اون روزا داریم ... درباره ی چی خوشحال بودیم؟ شروع یک ماجراجویی جدید!
کافه ای که توش تولد ۲۰سالگیمو با بچها جشن گرفتیم ...
توی بغل ریری گریه کردم ...
با سرندیپیتی درباره ی آینده حرف زدیم ...
مقصدمون اکثر اوقات بعد از دانشگاه اونجا بود ...
بعدها ″او″ رو با اونجا آشنا کردم .
*
یه کافه دیگه بود که وقتی تازه رفته بودم دانشگاه باز شده بود ... همیشه میخواستم جوری هندل کنم که برم اونجا .
خلاصه وقت شد و بعد از تعطیلات با ریری رفتیم اونجا . بهار بود و بارونی ... توی حیاط کافه روی کاناپه نشستیم و بهترین سوپ خامه ای توی نون رو خوردیم .
دومین روز آشناییم با ″او″ بود . یادمه کل مسیر کافه رو با هم گفتیم و خندیدیم .
یه محیط خیلی صمیمی که یه زوج صاحبش بودن .
حیاطش پر از سنگ و یه حوضچه بود . همینطور میزهایی که بجای صندلی ، تاب داشتن .
بعدها میز کنار پنجره پاتوق دائمی من و ″او″ شد :) .
بخاطر اوضاع کرونا زیاد نرفتم اونجا .
آخرین بار با خاله ام رفتیم و باز هم منو ناامید نکردن و بهترین چیزکیک توت فرنگی رو جلوم گذاشتن .
از نظر ″او″ پنینی هاشون حرف نداشت!
...
امشب پست گذاشتن که کافه ای که با کلی زحمت ساختن و شد محل خاطراتمون ، بسته شد:) .
خیلی غمگینم ...
من خاطرات رو خیلی عزیز و بااهمیت میدونم و همینطور جاهایی که توش این خاطرات ساخته میشن ...
من ، کسی که دانشگاهش رو بدون اینکه برای آخرین بار توی خیابون های منظریه بلند بلند بخنده و دنبال دوستاش بدوئه ، تموم کردم:) ... دیگه ___ نرفتیم و دور هم ننشستیم ، دیگه ___ نرفتیم و دستای همو نگرفتیم .
کرونا من یکی ازت یجور خاصی متنفرم ...
امروز از همون روزاییه که بشدت تحت تاثیر هورمونها هستم ...
غمگین ، آبی ، قاتل شکلات ، خواب آلود ، مشتاق خوندن رمان های جین آستین و عزادار بابت فردا شلوغ 😣 .
برعکس دفعه های قبلی نمیدونم کی اوضاع بهتر میشه! معمولاً یسری جاها دو سه هفته ای تعطیل میشدن و انقدر مسافرای زنگوله به گردن توی شهرامون ول نمیچرخیدن ...
از در خونت میای بیرون باید مواظب باشی مسافرای کارتن خواب رو لگد نکنی🙄 .
الانم فقط کافه رستورانا رو بستن :/ !
نمیدونم چی میشه ...
تا گوشی دستم میگیرم همش خبرای بد ... وضعیت بیمارستانا ... هوفففف ... این دیگه شرایطی نیست که بگیم گوشی دستمون نگیریم ، اخبارو دنبال نکنیم ... مسئله ی مرگ و زندگی ماست :( ...
اوضاع یکم آروم بگیره از کافه ی کنار خونه قهوه میخرم بعدش پیاده میرم تا گل فروشی ، یه دسته رز مینیاتوری نارنجی میخرم 🥺🧡 .
وسط راه به نیلوفر زنگ میزنم بریم بستنی بخریم و با خیال راحت توی خیابون بخوریم 🥺 . من دارک و توت فرنگی🍓 ، اون کیک پسته توی نون بیسکوئیتی🥺🍦 .
هعی 🥺 . درد بگیری کرونا! کارای روزمره برامون آرزو شده🥺😪🤦🏼♀ .
توجه کردید همش قرنطینه بودیم؟
حالا توی این قرنطینه ، من داخل قرنطینه ام 🐣!
یعنی چطوری؟!
خب بخاطر وضعیت فوق حاد گیلان، همه خونه موندیم (گرچه مسافرا زنگوله به گردن توی شهرمون دارن میچرخن!) و بخاطر کنکور دیروز، من تا یه هفته توی اتاقم خودمو حبس میکنم🥵 .
این وسط دلم برای خاله و قهوه هاش تنگ میشه:( اتاقمم گل جدید نداره :( .
دیروز کافه ای که میرم چیزکیک هلو🍑 سرو میکرد و بخاطر این شرایط کوفتی کرونایی نتونستم برم☹️🥺 .
کیه که امروز پدر چشاشو درآورده و نشسته فرانسه ترجمهکرده و گرامر جدید خونده،روسی دوره کرده و کتاب مطالعه کرده ...
چشام درد میکنن 😭 .
دلم برای قهوه خوردنای هول هولکی توی خیابون تنگ شده؛
یا وقتایی که وسط خرید توی فروشگاه گشنم میشد و خوراکی باز میکردم .
الان حتی نمیشه عطر خرید چون نمیتونم ماسکمو بیارم پایین و تستش کنم🤦🏼 .
خب امتحان امروز رو کامل شدم . برای بعضی از بچها آخرین امتحان بود و کلاً دانشگاه رو تموم کردن ...
حس دلگیریه ... منم ترم دیگه تجربه ش میکنم .
دلم برای چایی خوردن ته اسکله تنگ شده .
شده بود کافه میرفتم ولی بازم دلم منو میبرد سمت اون قهوه خونه .
اونجا جاییه که با مامان کلی میگفتیم میخندیدیم، او بهم زنگ میزد و حرفای قشنگ میزد ... من تکیه میدادم به نرده های فلزی، یه گوشم صدای او بود و یه گوشم صدای دریا .
آخرین بار با مریم و ریری اونجا رفتیم و اون آقایی که همیشه برامون چایی میاورد فندکشو بهمون داد و گفت برای خودتون و تهش به زور مریمُ فرستادیم بره پسش بده 😂💚 .
[ فیشآر] ؛ عکس مربوط به همون روزه که با مریم و ریری بودیم .
پارسال یه همچین موقع هایی ⊙︿⊙ با مامان .
پ.ن: اینجا کافه و رستوران ها بازن ولی تا حدالامکان بیرون نمیریم:(