⊹₊⭑ 🥥𝔄𝔩𝔬𝔥𝔬𝔪𝔬𝔯𝔞🐚⊹ ࣪ ˖
|
مثه اینه که لواشُ بذارن جای سنگک :)))
نت خونه هم قطع بود داشتم دیوونه میشدم.
خدایا؟
این اتفاق بد لـازم بود؟
پ.ن:عاغا عینکی شدم! -درنهایت-
قبلـاً کلی سوژه واسه نوشتن داشتم اما الـان هیچی!
به هر حال بازم هم بخاطر عدم حضورم عذر میخوام :) .
صبح که بیدار شدم هوا ابری بود بعدش کم کم بارون شروع به باریدن کرد ... هنوزم میباره /.
بعد از چندی تصمیم گرفتم برم عینکمُ سفارش بدماااا :/ خدا کنه بند بیاد بعد که برگشتم خونه دوباره بباره تا یکشنبه هفته بعد.
دوشنبه نباره چون کلـاس دارم.سختمه :)) دیگه همین!!
گفتم کلـاس!دیروز رفتم کلـاس و شروع کردم به زدن سرمشق های مضراب.رسیدم به شماره 13 ... اونم زدم که استاد گرخید :)) (حالـا دیگه نه در اون حد!) گفت اولین نفری بودی که تونست توی اولین جلسه ی مضراب اینُ بزنه. خخخخخ :)) آخر کلـاس هم فرمودن استعداد داری . منم رفتم تو قیافه ^__^ امروزم داشتم تمرین میکردم خانواده به به و چه چه میکردن منم که ... :))
برسیم به بحث عینک!نمیدونم از این مدل گردالیآ بخرم یا مربعیِ بزرگ :/
اگه این یارو فروشنده هی زل نزنه کارم راحت تر انجام میشه -__-
مسافرت نرفتم فقط خواستم هفته ای برای خودم باشم.ذهنم را خالی کنم و با چیز های جدید پُرش کنم.کاری که سال گذشته برایش سه ماه وقت گذاشتم.
کنسل شدن برنامه ی منجیل فرصت خوبی برای اینکار بود.
البته همین روزاهاست کوله بارم را برای مسافرت ببندم فقط نمیدانم کِی.
تجربه های جدید ... حس های جدید ...
سه شنبه با دخترداییِ جان به سمت رشت حرکت کردیم و من فکر نمیکردم که او انقدر پآیه و نازنین باشد.
چاوشی خواندنمان با صدای بلند،وحشت از نیسان آبی،حدود 5بار خیابان نـوآب را متر کردن،و آن پسری که نقش پیک را بر عهده داشت و چقدر برایش خندیدیم،پشت سر فامیل شوهرش حرف زدن،نوتلـآ شِیک مزخرف و ...
زندگی اَم نیاز به یک تغییر و تنوع اساسی داشت و من با آغوش باز پذیرفتمش!
شاید تا 25اُم شهریور این تغییر ادامه داشته باشد ... [مرموز طوری!]
واکنش من : :((
مامانم: [تُفففففففففففففف]
بابام: سوخته هاشُ دادین به من؟
من:بابا بخدا همش همینه!
اینکه "شخص جهول" شات های متعددی با ساز های خاک خورده ی منزلش که لوازم تزئینی بیش نیستند در اینستگرم شِر میکند،فقط پوزخند ها و کامنت های مبهم مرا دریافت میکند!
و آن احمق هایی که "هنرمند" خطابش میکنند!!
ویدئویی رو توی اخبار دیده بودم بر این شرح بود که یه خانوم باردار چون فکر میکرد گربه ها نجس(!) هستن،اونا رو توی گونی میکرد و کتک میزد یا ... وقتی همسایه ها شکایت میکنن این خانوم روانی تر میشه و گربه ای رو از طبقه چهارم به پایین پرت میکنه و در نهایت با سنگ یا کاشی اون رو به قتل میرسونه.
دم و گوش بریدن سگ ها هم که گفتن نداره ...
از "انسان" بودنم خجالت میکشم ...
حیوون ها آفریده های خداوند اند؛همشون معصوم اند.
آخه چطور دلشون میاد توی چشاش مظلومشون زل بزنند و وحشیانه رفتار کنند؟
چقدر خوب میشه یکم به فکر این مخلوقات باشیم.
اگه میتونیم توی حیاط یا پارکینگ خونمون پناهگاهی براشون بسازیم.نمیخواد زحمت زیادی بکشیم یه جعبه ی پر شده از پارچه و ملحفه براشون خیلی دوست داشتنیه.لـازم نیست حتماً براشون از پِت شاپ ها غذا ها و تشویقی های گرون بخریم.همین که از خوراکی های مضر به خوردشون ندیم کافیه.
و چقدر خوب میشه ساعاتی رو که بیرون از خونه هستیم توی کیفمون همیشه بطری آب داشته باشم.تو این گرما توی سطح شهر حیوونا از گرما یه گوشه ای افتادن ... آدم دلش میسوزه ... میشه با این کار تشنگی شونو برطرف کرد.
اگه این پست رو خوندید به همین راحتی حرفامُ فراموش نکنید.
***
روز دختر هم مبارک.هدیه گرفتین؟
مامانم و من دیروز رفتیم کافه مَلوآنِ دوست داشتنی ^__^ لـاک هم خریدم :))
مریمی برای سه شنبه نوبت گرفت.
هم رشت میرم هم منجیل!یوهــو!
[کلیک]
من الـان اینطوریم!
در صورتی که باید خوشحال باشم!
عصرِ دیروز بعد از مدت ها صمیمی ترین دوستمُ دیدم؛
دختر داییم بعد از چندی دیشب با کُلی خوراکی غافلگیرم کرد؛
قرار شد هفته بعد باهاش برم مَنجیل؛
امروز صبح یکی از دوستای خوبمونُ دیدم؛
عصر هم دورهَمی داریم ...
لعنت به این هرمون های بی ثبات!
شاید یک چُرتِ کوتاه حالمُ بهتر کنه /.
پ.ن:من ماندم و قریب به 40 تا کامنت!
منم توی شمال کشور دارم از سرما میلرزمُ زورم میاد پاشم پتو بردارم!
چرا شب رو ناامن میدونن؟!
من شب رو بیشتر دوست دارم؛
توی شب بیشتر احساس امنیت میکنم ...
آخه میدونین ...
شبا "آدما" خوابن!
یهو به ذهنم رسید که من 6 ماه میرم مدرسه بعدش دیگه نمیرم.
یعنی مدرسه برای همیشه تموم میشه!جدی؟!وااای -___-
تصمیم گرفتم امسال دورِ سرویس رو خط بکشم!خودم میرم و میام.حوصله ندارم متنظر بمونم.
یه بار دیر میکنه یه بار زود میاد.
امسال هم که کلـاً منُ دوستمُ یادش رفت.جالبیش اینه که دختر دماغوشُ رسوند خونه.یعنی اون عفریته نتونست بگه مامان بچه ها رو یادت رفت؟تا 2:20 دقیقه تو مدرسه موندم.آخرش دوستم تاکسی گرفت رفت منم رفتم خونه "ملینآ" منتظر موندم یکی بیاد منُ ببره :))) وقتی هم بابام بهش زنگ زد فهمیدیم با خیالِ راحت خوابیده بود!!
اون وسط خواهر ملینآ میگفت از شهریه ماهانه 10 تومن کم کن بگو الکـی پولِ آژانس دادم :)))
امسال هم فکر کنم شهریه به 90ت برسه.ولی با تاکسی برم ماهی 30ت برام تموم میشه:/
بارونُ برف هم نعمت خداست.زیرش با تکیه بر صلح راه میرم!والـا!
این همه سال خودمُ گول زدم بخاطر بارونُ برف!هی سرویس گرفتم ... حالـا هفته ای یه بار بارون میبارید اونم نم نم!
من یکم توی حدس زدن سنِ آقای "اُستآد" اشتباه کردم ...
تقصیر خودشه که ریزه میزَس :)))
اول نشست سازُ بررسی کرد بعد از چندی پرسید چند؟
میخواستم پامُ بندازم رویِ اون یکی پامُ و یکی از ابرو هامُ بدم بالـا بگم : استآد رو ساز نمیشه قیمت گذاشت!
ولی نشد!شکممُ خاروندم و گفت هدیَست! :))) کلـاً بدم میاد از قیمت چیزی حرف بزنم.گرون باشه میگن چقدر پز میدی ارزون باشه با نگاه بهت میگن بدبخت :))
الـآن موندم تا هفته بعد تو خونه بیکار چیکار کنم؟!نمیشه همش فیلم ببینم ...
شدم "گیله دختر فیلمی"!! هر کی فیلم میخواد میاد سراغ من :))))
پ.ن:چقدر خوبه اسمت تگِ پست یکی از دوستات باشه ^__^
ولی امروز صبح-روزی که کلـآس دارم-باید بارون بباره!
البته الـان بند اومده ... خدا کنه دیگه نباره!
#آیٔ_هِیٔت_مانـٔدِیٔز
با کُلی زور زدن میگفتم " بیشمردی " ؟
اصن یادم میرفت!!
گاهی میبارد؛
گاهی فقط ناراحت است ...
گاهی میگذارد و میرود تا خورشید نبودن هایش را انتقام بگیرد.
پ.ن:فردا چه باران ببارد یا هوا از پیش گرم تر باشد مهم نیست!از خانه میزنم بیرون ...