⊹₊⭑ 🥥𝔄𝔩𝔬𝔥𝔬𝔪𝔬𝔯𝔞🐚⊹ ࣪ ˖
|
یه ایده ی جالب دارم.بزودی..!
امروز توی دانشگاه،دوستم مریم گفت که من توجه کردم لهجه ات با کل کلاس فرق میکنه.خیلی خاصه دوسش دارم و اینا ... منم ذوق کردم بالاخره یکی فهمیدم من لهجم بریتیشه. :)) هِر رویال هاینِسِ کی بودم آخه!:))
پ.ن:گیله خوان های دلبر!من رشتم مترجمی زبان انگلیسیه.گفتم یهو همینجا جواب بدم. (: 💚🌸
تازگیا یه راه باحال پیدا کردم که از طریق اون میرم خونه و دیگه از خیابون اصلی نمیرم.
یه کوچه ی خلوت که خونه هاش همه ویلایی یا خونه باغ ان.
یه باغِ بزرگ تهِ این کوچه س که پر از درختای بلنده.از اونا که کلی برگ دارن و با هر بادی که میاد کلی صدا میدن.
کوچه خلوت بود و آفتاب داشت کم کم جون میگرفت.چشامُ بستم و دستامُ کش آوردم و به صدای برگا و گنجیشکا گوش کردم.
حسُ حالم یهویی عوض شد و شارژ شدم و راه خونه رو ادامه دادم.
الانم جاتون خالی چایی میزنم با قند :))
پاییز باید اینطوری دلبر باشه! ^_^ 💚
وقتی یکی بهم میگه هری پاتر دیگه تموم شده،دوست دارم انگشتامو بکنم تو دهنشُ از هر دو طرف دهنشُ کش بیارم :|
هری پاتر یه سبکِ زندگیه!چطور ممکنه تموم بشه؟!
(چوب دستی اش را بیرون میکِشد!)
کلی سریال دارم که هنوز ندیدمشون.یا یه سیزن دانلود میکنم و بعد از دیدن چند تا اپیزود پاکش میکنم.(چرا آخه؟!) ... باید خودمُ تنبیه کنم!چیزی دانلود نمیکنم تا سیزن دوم "امریکن هارِر استوری" رو تموم کنم!
مسکنایی که خوردم باعث شد نتونم رو درسام تمرکز کنم. :( امروز باید جبران کنم ..
جا داره ذکر کنم اینجا هوا آفتابیه.منتظرم هوا ابری شه تا پروژه ی انزلی گردیمُ اجرا کنم. ^__^💚
بعد از آمپول و قرص یکم حالم جا اومد.نشستم پای درسُ مشق D:
جزوه هامو کامل کردم.کتابامُ تمیز کردم ..
اینکه رشته ی موردعلاقه اتُ بخونی یکی از بهترین حس ها توی زندگیه ^_^ .
ازین حس خوبا برای همتون.💚😇
من انقد قانع و صد البته شکمو ام که اگه دشمنمَم بیاد جلوم یه کاسه خوراک لوبیا پر از قارچ بذاره جلوم فوراً گول میخورم و میبخشمش /. البته توش قارچ نباشه احتمال گول خوردنم کمه :/
توی دنیای موازی من الان بالای آسمون لندنم با تمام سرعت دارم با آذرخش ام میرم به سمت وزارت سحر و جادو.
بارون میاد و خیلی سرده.
"اولین پستم" ؛
سه سال پیش ...
وقتی یه دختربچه ی 15 ساله بودم /.
دوم دبیرستان ، شاد و بیخیال ، با کلی دوستای جدید.
الان ؛
دانشجو ، شاد و بی خیال و کلی دوستای جدید.
:)💚
"Downton Abbey" یه شاهکارِ مدرنه!
چرا بیشتر ازش قدردانی نشد؟
موسیقی،دکور،لباس،ادبیات و و و ! همه چی شاهکار!
(فنجان چایش را با دلخوری بلند میکند!)
دیروز توی گروه دانشجوییمون قرار گذاشتیم که طبقه همکف همدیگه رو ببینیم.
یکی از بچه ها (مریم) صبح پی ام داد من زود رسیدم شما ها کجایین؟
منم زود رسیده بودم و خوشحال شدم یکی اومده.پی ام دادم که تو کجایی؟بیا کنار بورد.
که دیدم مظلومانه داره میاد و رفتم پیشش.کم کم اضافه شدیمُ خیلی حرف زدیم با بچه ها یهو دیدیم شدیم یه گروه 5 نفره.
با هم رفتیم سلف؛من سالاد آورده بودم . به اونا هم گفتم وِجِترین اَم! :))) حالا بیا و ثابت کن که نیستم!:))
بعد از ناهار هم رفتیم کتاب خریدیم و یکم دور زدیمُ عکس گرفتیم.^_^
فکر میکردم خیلی سختم باشه امروز ولی معرکه بوووود! ^___^
چهارشنبه ی گذشته اولین باری بود که تنهای تنها و فقط خودم توی یه شهر دیگه بودم.نه بابا و مامان نه دوستام.
تو تاکسی نشسته بودم و از افکارم اومدم بیرون(جدی نگیرید!داشتم فکر میکردم شام چی بخورم!) ؛
سرمُ آوردم بالا و دیدم واقعاً من تنها توی یه شهر دیگه ام! فکر کنم حسشُ دوست داشتم!
خواستم سریال "Family Guy" رو ببینم منتها فقط تونستم تا سیزن اول رو تحمل کنم چون اصلاً جالب نبود.نمیدونم چجوری تا سیزن 16 رسوندنش!!
خیلی روتین بود!خیلیی!
بعداً: "Rick and Morty" رو هم دیدم و همچنان میگم نه!!
کتابمو باز کردم تا بخونم ببینم چی به چیه.چون تو کلاس کتاب همراهم نبود.
خیلی چیرته پیرت(!) بود!در همین حد! :)))
فک نکنم کتابای انگلیسی برام مشکل باشه اما از کتابایی که مربوط به ساخت زبان فارسیه بدم میاد:/
دیروز دلم نمیخواست درباره ی دانشگام صحبت کنم ... نمیخواستم همه فکر کنن دیگه بزرگ شدم.
تو خونه وقتی کسی حواسش نبود،رومو کردم یه طرف دیگه و اشکامُ پاک کردم.
نمیدونم چرا دیروز انقد تو این فکر بودم که نکنه یه وقت بزرگ شم ...
دیروز اولین روز دانشگام بود.
هیچ برنامه ی دقیق و معتبری هنوز بهمون ندادن -_- نمیدونم چقد طول میکشه بهش عادت کنم.
در نهایت پنجشنبه شب بارون بند اومد.
بابا رفته بود بیرون.مامان از فرصت استفاده کردُ خونه رو تمیز کرد :)) بعد از تموم شدن کاراش ازم خواست لباس بپوشم و بریم بیرون.
(خرید داشته محضِ دلسوزی برای من نبود:/)
از کنارِ قهوه فروشی رد میشدیم که وایسادم.مثه پیشی ای که جلوی گوشت فروشی وایمیسه. :))
ایندفعه مامان جدی دلش برام سوخت و برام یه کاپ اسپرسو خرید.بعدش کلی بهم لوچان زد که چطوری میتونی اینُ دوس داشته باشی:)) بهش شکلات دادم دیگه غر نزد. :))
صبح تلفن زنگ بزنه و با یکی از بهترین آدم های زندگیت تا میتونی حرف بزنی . اون بخندونتت ، تو دلداریش بدی.
پ.ن:چی تو خرید کردن هست که انقدر حالِ آدمُ خوب میکنه؟
امروز انتخاب واحد کردم.یکی از کلاسام ظرفیتش پر شد :/ در عرض دو روز!:)) باید برم با مدیر گروه صحبت کنم شاید فرجی شه. -__-
دیروز وبلاگم 3 ساله شد ^_^ مرسی میم بانو که یادم انداختی :* x
امروز چالش تقویمِ رنگی رنگی مبنی بر این موضوع بود : یه لیست از اتفاقای خوب امسال ؛
شونه بالا انداختمُ شروع کردم به نوشتن.در آخر اصلاً باورم نمیشد لیستم انقد طولانی بشه:)) فکر میکردم اتفاقای خوبم کمتر باشه ولی خب نبود!
یکی از مورد ها "خوندن کتاب بیشتر" بود.سر جمع حساب کردم که توی تابستون 13 تا کتاب خوندم؛اگه خوندن دوباره ی کتاب های هری پاترُ نادیده بگیریم! . راستش کتاب خوندن خیلی کمکم کرد تا با استرسِ کنکور و نتایج کنار بیام و چند ساعتی ازشون غافل شم.
همه ی کتاب هایی که خوندم خوب بودن چون از قبل درباره شون میدونستم.همه به جز یکی!
"بنگاه آدم کشی-جک لندن" ؛ گولِ اسم نویسنده شو خوردم -__- خیلی خیلی بد بود!عاحخ!!
همه ی کتابایی که خوندم ترجمه شده بودن.سراغ کتابای ایرانی نمیرم چون با سبکم جور نیست.اما "کافه پیانو" عجیییب فوق العاده بود!شاید دلم بخواد دوباره بخونمش :/
پارسال همین موقع ها بود.
باید میرفتم کلاس سه تار.
وسطِ راه بارون میگرفت ؛ سازمُ جوری بغل میگرفتم که خودم خیس بشم ولی اون نه . :))
بعد از چند روزی که نت نداشتم و خوردیم به تعطیلات ،امروز تونستم شارژ کنم^_^!yay!
دو سه تا فیلم دانلود کردم . اولیش "The little hours" بود،واسه یه بار دیدن بد نبود.
الانم میخوام "Annabelle Creation" ببینم ؛البته هادرساب کره ای داره و نمیشه کاریش کرد ... شاید منتظر بمونم تا نسخه ی اورجینالش بیاد.
چایی درست کنم برم Downton abbey ببینم؟بهتر نیست؟ D:
پ.ن:اینجا بارون میباره از نوع وحشی!صبح چتر رنگین کمونیمُ بردم بیرون. ^_^
من برخلافِ ظاهر خونسردُ بی خیالی که دارم خیلی آدم احساساتی ای هستم.فکر کنم برای اولین بار دارم به این موضوع اعتراف میکنم ..
البته همیشه وایب مثبتمُ با بقیه سهیم میشیم اما وقتایی که ناراحتم همیشه سعی میکنم خودم باعث آروم شدنم باشم.نه بخاطر اینکه بقیه رو ناراحت نکنم!نه!چون تنها کسی که با "من" آشناس خودمم!حالا بهتره از اصل مطلب فاصله نگیرم ؛
بعد از چند روز اومدمُ نظراتُ چک کردم و با خوندن کامنت یه کنکوریِ جانِ دل،کلی احساساتی و شدمُ گریه کردم.
خیلی خوشحالم که میتونم یه کوچولو هم که شده تاثیر گذار باشم و این باعث میشه هر دفعه با لبخندِ پر رنگ تر و هدفی واضح تر بیامُ بنویسم.
هموتونُ سفت و سخت بغل میکنم . xoxo
💚💚
اینجا بارون میباره و هوا حسابی سرده :) دیشب بعد از مدت ها با پتوی گوگولیم خوابیدم ^_^
درسته که سرده اما هنوز احساس میکنم زوده که که شلوار بپوشم و خیلی منطقی (!) شومیزُ شلوارکُ جوراب میپوشم :)) #خوشتیپ_ترین :))
یه چند روزی نتونستم بنویسم .. درگیر کارای دانشگاه بودم که هیچ فاکینگ وقت تمومی نداره :|
5 مهر هم که یه کوچولوی سرخُ ریزه میزه وارد خانوادمون شد به اسمِ "آقا پویان" که البته من هنوز هاشم صداش میکنم :)) از کیوت بودنش که نگم ^ـ^برای اومدنش خیلی اشتیاق داشتم حتی روز تولدش رفتم بیمارستان تا جزو اولینایی باشم که میبینمش. ^ـــ^
ناگفته نماند که با دیدن صحنه های قبل و بعد زایمان همچنان بر تصمیمِ بچه دار نشدنم استوار موندم :/ . عاح!!! -ــ-
امروز عصر داشتم کتاب "آدم برفی می آید-ار.ال.استاین" رو میخوندم،بارون هم میبارید و باد خنک میومد که خوابم برد.یکی از بهترین خوابای عصرم بود💚^__^البته اگه حشمت انقدر سوت نمیزد بیشتر میخوابیدم -.-
من در حدی قیافم بچه میزنه که وقتی امروز تنها رفتم بانک تا حساب باز کنم،کارمند بانک یه نگاه به پشتم انداخت که ببینه همراه دارم یا نه :)) بعد با تعجب پرسید شما چند سالته :))
یکی از کارهایی که دوست دارم اینه که وقتی میخوام برم خونمون از خیابون اصلی نمیرم،از کوچه پس کوچه هایی میرم که همیشه خلوتن و شالمُ میزنم عقب یکم باد بره لای موهام ^_^ بارون که بیاد هیچی اصن ^__^