|
⊹₊⭑ 🥥𝔄𝔩𝔬𝔥𝔬𝔪𝔬𝔯𝔞🐚⊹ ࣪ ˖
|
دلم مسیر دانشگاه به شهرداری رو میخواد . (با دوستااامممT_T)
سر زدن به کتاب فروشیا ... حتی خریدن اون همه کتابای درسی 🤧 .
صبحونه توی کافه کیک و برانچ توی کافه تراس T_T .
ترجیح دادن خرید قهوه به دیر رسیدن به امتحان .
اول پرت کردن کیف به میز موردنظرمون توی سلف، بعدش نشستن دور میز .
وقتایی که امتحان میدادیم و بدون اطلاع میرفتیم توی سلفِ ساکت و خلوت و میدونستیم که میتونیم همو اونجا پیدا کنیم .
اون صبحی که بعد از امتحان نشسته بودیم روی نیمکتا و یه موش مثل پلنگ از کنارمون رد شد و خیلی ریلکس به حرف زدنادامه دادیم .
همون روز محمد گفت چرا منتظرید بچها گفتن دوست پسرش (من) میخواد بیاد دنبالش و برگشت بهم گفت میخوایکرایه ندی؟ خااا ! 😂😂
وقتایی که توی ۵ثانیه میتونستیم با پله از طبقه ی اول دانشگاه بریم طبقه ی دوم و میموندیم تا آسانسور بیاد و بعد از ۱دقیقه برسیم طبقه دوم .
از کتاب فروشیای توی دانشگاه نگممم که نصف کتابخونه مو با اونا پر کردمممم T___T .
نه میشه دورهمی رفت نه مهمونی ... تنها اتفاق جالب نزدیک، شب یلداست (توی قرنطینه!) .
دیشب داشتم فکر میکردم شام چیا بپزم 🙁 .
هورمونا کم و زیاد بشن، دیگه اختیار خیلی از حسا دست خودت نیست . مثل الانِ من که از دیشب بهم ریختم .
همزمان دلم میخواد یه کاری انجام بدم ولی حس انجام دادنش رو ندارم .
دوستام و اطرافیانم همونی هستن ک بودن ولی از نظر من عوض شدن و مثل روزای قبل نیستن .
و میخوام بازم مثال بزنم اما حسش نیست .
ヽ( ´¬`)ノ
دلم میخواد دوباره بتونم با ریری کل بلوار گیلانُ قدم بزنیم و خرید کنیم و غیبت کنیم .. 😼
دلم برای سآن و دوناتلند تنگ شده ... 😿🍩
هرشب میگم کاش فردا اوضاع بهتر شه ...
فشار استرس و نگرانی و دلتنگی داره منو از پا درمیاره ...
هروقت مامان میره بیرون تا کارای واجب رو انجام بده من میمیرم ...
هروقت تو میری ساعت ها توی مطب ، بین اون همه مریض و با اون شرایط ، من میمیرم ...
خدایا خودت مواظب عزیزام باش ... 😢
روزای خوبی رو نمیگذرونیم گیله خوان ها ...
شهرمون تقریباً توی قرنطینه س و آمار ها دارن زیادتر میشن .
با یادآوری کوچیک ترین خاطراتم میزنم زیر گریه و نمیتونم جلوشو بگیرم .
من همون هفته های گذشته رو میخوام ... که درباره ی خونه تکونی حرف میزدیم و قرار بود برای عیدم برنامه بریزم تا به بهترین شکل بگذره .
کوچیکترین چیزا الان به حسرت تبدیل شده .
آسمون شهر از همیشه خاکستری تره و من غمگین ترینم ...
آخ دلم میخواد هرچیو دارم بدم و به اون روزی برگردم که غرق آرامش توی بغلت دراز کشیده بودم و از آینده و هدفامون میگفتیم ... کی فکرشو میکرد اینطوری بشه؟
تغییر هورمونا واقعاً عذاب آورن.
مهم نیست روز خوبی باشه ... مهم نیست همه چیز خوب پیش میره ، مهم نیست خوراکیای خوشمزه تو داری ...
دلت میخواد بری توی افسردگی موقتت تا بگذره و زود برسی به همون ″خود″ قبلیت .
انقدر بی دلیل ناراحتی که حتی ناپروکسن هم پاسخگو نیست.
درحالی که میخوام مشکلمو فراموش کنم، کرانچیمو میزنم زیربغلو توی یخچال دنبال ماست میگردم ... یا تموم شدن یا تاریخشون گذشته ... 😭😭😭
امروز کاملاً حس میکنم تحت فشارم ...
روزی ۵تا کتاب درسی و یه کتاب غیر درسی میخونم و بالاخره امروز بعد مدتها کم آوردم .
نمیتونم امروز رو به خودم آف بدم چون عذاب وجدان نخوندنشون دیوونه م میکنه. 😞
تازه یادم افتاد باید این هفته آزمایش خون بدم ... غم دنیا روی دلم نشست ... هنوز کبودی هفته ی پیش خوب نشده . :/
دیروز استاد فرانسویم بهم گفته بود اگه مشکلی نیست،2هفته نمیتونه باشه ... حالا که کتابم رسیده؟!
منشی هم بهم زنگ زد تایید کرد که کلاس ندارم.
نمیخام!! (ToT) نِ می خام!
جزوه هامو ریختم وسط که مرتبشون کنم و بخونمشون که دل درد لنتی اومد سراغم.
حالا من موندم و کلی درس نخونده (╯︵╰,)(个_个)
تا خواستم از بارون و هوای ابری لذت ببرم، سر و کله ی عادت ماهانه پیدا شد. :(
قطره های خوشگلش صدام میزنن انگار... دوس دارم برم و قدم بزنم ...
تا ب حال انقد غیبتم طولانی نشده بود.-_-
حالا که همه چی رو رواله امید دارم که باز با ذهنی باز و آروم بنویسم.
برای اولین بار با کیبورد گوشیمتایپ میکنم .. هیچی صدای تق تق کیبورد کامپیوتر نمیشه ولی خب اینطوری در دسترس تره.😀
کامنتا رو الان خوندم.منم واقعاً دلتنگ بودم...😑
هنوزم استارت نزدم .. ایشالا از امروز! :)))
از الان واسه بچها دلتنگم. c:
امیدوارم بتونم جا به جا بشم با یه استاد دیگه ... T__T
اولش میخواستم پلنرش رو بخرم اما فسمت روزانه نداشت :( چرااا T___T

امروز شهریه دانشگاه رو واریز کردم :'( خداحافظ کافه گردی خداحافظ برگر هوس خداحافظ غلام کبابی :'(
غمگین و دلشکسنه ترینم ... لباسی رو که میخواستم بخرم تموم شده بود ... :((
Feeling used but I ... Still missing u
دیروز دلم نمیخواست درباره ی دانشگام صحبت کنم ... نمیخواستم همه فکر کنن دیگه بزرگ شدم.
تو خونه وقتی کسی حواسش نبود،رومو کردم یه طرف دیگه و اشکامُ پاک کردم.
نمیدونم چرا دیروز انقد تو این فکر بودم که نکنه یه وقت بزرگ شم ...
پ.ن:دلتنگ ترینم.
احتمالاً شما هم مثل من شبا موقع خواب افکار منفی و سردرد آورد(!) به ذهنتون میاد!دیشب هم از اون شبا بود ...
این عملِ مغزمون خیلی غیرمنطقی و حال بهم زنه!داری کتاب میخونی،فکرت توی کتابه اون وقت یه خاطراتی یادت میاد که 1٪ هم ربطی به موقعیتِت نداره:/ دیشب یهو یاد مادربزرگم افتادم و به زور جلوی افکارمو گرفتم بعد از دقایقی یادم افتاد 2 سال دیگه 20 ساله میشم و دلم شکست! -_-
دل شکستن به این دلیل که من اصلاً احساس بزرگ شدن یا بدتر،پیر شدن نمیکنم!ولی سنم داره میره بالا و همه ازم توقع دارن با توجه به سنم رفتار کنم ... من هنوزم که هنوزه وقتی آلبومای دوران ابتداییمو ورق میزنم هیچ تفاوتی از اون دخترِ توی عکس با این دختری که خودم باشم پیدا نمیکنم!
فکر کنم بارون با من قهره انقدر که توی زمستون بهش بد و بیراه گفتم :))