⊹₊⭑ 🥥𝔄𝔩𝔬𝔥𝔬𝔪𝔬𝔯𝔞🐚⊹ ࣪ ˖
|
دارم به دوستای تهرانیم گیلکی یاد میدم🤣💌 حداقل متوجه بشن وقتی میگم فلانی گمجه یا بادبوکوده کپوره🐟 یعنی چی😁 .
یسری صفات رو نمیشه توی فارسی باز کرد و مزه ش به گیلکی بیان کردنشه .
دیروز رفتم دانشگاه سابقم .
مدرک موقتم رو گرفتم و رفتم سمت ساختمون پشتی .
به نیمکتای بارون خورده و کثیف نگاه کردم ... یه زمانی اینجا مینشستیم و منتظر بودیم تا یکی یکی برسیم . کلاسا که تموم میشد از سلف میزدیم میرفتیم اونجا تا حراست بهمون گیر نده .
خیلی وقتا حتی نیمکتا خالی نبودن حالا انقدر تنها موندن که زنگ زدن ...
پنجره های کتابخونه باز بودن و مهم نبود دیگه صدایی توش بره .
ساختمون آزمایشگاه رو نگاه کردم شاید اون عمو حراستی رو ببینم ولی نبود .
حیاطی که یه زمانی جای سوزن انداختن نبود ، حالا رو به روم خالیِ خالی بود .
حاصل چهار سال زحمتم رو توی دستم گرفتم و نگاه کردم ... بغضم گرفت ... دلم تنگ شد ... این منصفانه نیست ... ما قرار بود تا ۴ سال اینجا بمونیم و درس بخونیم و برای تموم شدنش جشن بگیریم ...
من اونجا بزرگ شدم ، بالغ شدم ، یاد گرفتم ، گریه کردم ، خندیدم ...
تقریباً برای آخرین بار دانشگاهمو دیدم و ۲سال خاطره رو توی محوطه ی پشت ساختمون اداری ، روی همون نیمکت زنگ زده گذاشتم .
از قشنگیای بازنشستگی اینه که بابام با خیال راحت چاییشو هم میزنه و انیمه میبینه🤧😍 .
از وقتی مسافرمون رفته انگار یه چیزی کمه . شبی که رفت یه غمی نشست توی دلم .
دو هفته همش با هم بودیم و میرفتیم اینور اونور حتی وقتی از آسمون سیل میبارید! تعطیلات اون ، تعطیلات منم شده بود .
کافه رفتن توی شبای سرد ، خرید و پاساژ گردی زیر بارون ، دعوا سر اینکه کی جلو بشینه ، رژیم چیه؟ دارم استراحت میدم😂🥺، مهمونی مهمونی مهمونی ، آقا نادری که مرگش کمر دایی رو شکست🤣 ، یه رب دیگه پایینم بیا بریم و ...
امیدوارم زودتر عید شه🥺✨ .
یسری چیزا هستن که وقتی به خودت میای میبینی همه ی اینا دست به دست هم دادن تا تو رو به چیزی که در گذشته میخواستی ، الان برسونن .
اون لحظه شوکه میشی ! ویژن بوردی که داشتی میاد جلوی چشمت ! همه ی خیال پردازیات به واقعیت می پیونده .
من هنوزم میگم زندگی بازیه ! باید بازیکن خوبی باشی .
خدایا دوست دارم و سپاسگزارم 💚 .
روز مترجم مبارک🥺 .
انتخاب رشته ی من خیلی یهویی بود ! بخاطر همین کنکور انسانی رو هم کنار کنکور زبان شرکت کردم .
وقتایی که توی دبیرستان ترجمه میکردم ، فکرشم نمیکردم یه روزی فارغ التحصیل رشته ی مترجمی بشم 🥺💚 .
به انتظار دستآورد های بیشتر توی این رشته💚 .
ممنونم از این دوست مهربون که امروز رو بهم یادآوری کرد✨🤗 . [موراکامیِ کوچک]
فصلِ رول دارچینی ، کروسان داغ🥐 ، هات چاکلت و لته ، کدو حلوایی🎃 ، پناه بردن به کافه از دست بارون یهویی ، عصر خوابیدن و در تاریکی مطلق بیدار شدن🌆 ، پیدا کردن برگ خشک تا بپریم روش🍁 ، غروب ساعت ۴/۵ ، کت و بارونی های گرم و راحت و ...
رسید !
باورم نمیشه رفتیم توی مهر! حتی امروز آفتاب هم یهویی بی جون شده ...
واقعاً امروز مدرسه ندارم؟🤣👿 hehehe
خا امروزم رفتم دریا 😐 🌊 .
قبلش رفتم کافه، پرسیدم کیکای امروز چیه؟ یخچالو وا کرد اشاره کرد اسماشونم برد😅 .
همین چند روز پیش دلم سن سباستین میخواست:( داشت، گرفتم🤓 .
سید رو برداشتم رفتیم ساحل .
هروز و هر ساعت صحبت میکنیم ولی بازم حرف برای گفتن داریم😂💔 .
به خودمون اومدیم دیدیم هوا تاریک شده و همه رفتن و کافه های ساحلی هم بستن :/ دیگه لباسا قابل تکوندن نبودن... خیس شده بودن -_- پاشدیم رفتیم خونه .
برگشتم بهش گفتم چه خوبه اینجا کسی کاری به کسی نداره . خانوما بین آقایون با دوچرخه میرن . ورزش میکنن ... توی ساحل تنهایی قدم میزنن و مثل ما تا شب میمونن ولی چیزی نمیترسونتشون .
به شخصه ساعت ۶صبح میرفتم دانشگاه ولی هیچی باعث ترس و مزاحمتم نمیشد . یه وقتایی دیر برمیگشتم و خیابونا خلوت و مغازه ها بسته ولی بازم احساس امنیت میکردم .
دیروز به خاله پیام دادم که بیاد اینور ، قهوه میگیرم و بریم ساحل .
هوا ابری و بارونی بود .
امریکنو و چیزکیک گرفتم .
ساحل به اون بزرگی ، خالیِ خالی بود .
نشستیم توی آلاچیقی که مسقف بود .
بارون میبارید و من تا ب حال اون همه موج خشمگین و خروشان ندیده بودم . همدیگه رو میشکوندن و حسابی توی ساحل جلو اومده بودن . فقط یکم با پاهامون فاصله داشتن .
هوا سرد شده بود و موقع برگشتن بارون شدت گرفت؛
به خاله گفتم : اگه فردا به دکتر بگیم توی ساحل سرما خوردیم باورش نمیشه😂💔 .
الان دیدم از ییلاق رفتنم نگفتم اینجا😄 .
فکر کنم اواخر خرداد بود، وسط امتحانات شرایطی پیش اومد که همگی رفتیم ییلاق .
من قبلاً اون شهر رفته بودم ولی بالای کوهش نه!
مقصد جایی بود که باید یکساعت با ماشین میرفتی بالای کوه تا میرسیدی . یه منطقه ی فوق العاده سرسبز و بکر و کاملاً شخصی .
و موضوعی که من نمیدونستم و دیر فهمیدم! اونجا هیچ آنتی نداره!! تا روستایی که آنتن هست نیم ساعت فاصله بود!دوستام کلی نگران شده بودن اون روز🤦🏼♀ .
خلاصه میدونستم سرد میشه بخاطر همین هودی هم بردم (ضدآفتاب یادم نرفت😎) .
قرار بود تا غروب برگردیم خونه ولی دیگه موندگار شدیم .
خدا رو شکر خاله اونجا بود و دغدغه ی قهوه نداشتم😄 .
بعد از قهوه رفتیم یکم بالاتر ... از چشمه گذشتیم وارد جنگل شدیم . سراشیبی بود و باید با چوب میرفتیم بالا . مابینش یه نقطه ی مشخص تونستم آنتن گیر بیارم که خیلی ضعیف بود! درحدی که فقط تونستم به بابام بگم من اینجا فعلاً میخوام بمونم/آنتن نیست/خدافظ 😐💚 .
سر راه کلی گاو گوگولی دیدیدم🥺 حتی یکیشونم با گوساله اش بود و داشت شیر مامانشو میخورد🥺 .
بالاتر جنگل درختای فندق بود و بالاترش درختای بلوط .
میوه ی بلوطا رو حیوونا برداشته بودن و کلا دو تا بلوط سالم تونستم پیدا کنم .🐿
زیر درختا نشستیم ، من یکم یوگا کردم ... صدای آواز پرنده هایی رو شنیدم که برام آشنا نبودن .
ساعت ۶ تصمیم گرفتیم برگردیم . داشت تاریک میشد و مسیر پر از مه بود .
صدای بومی ها میومد که دامشون رو صدا میزدن تا برگردن . جالبه نه؟😍 از اونورم گاوها همو صدا میزدن که باهم برگردن🥺 .
باید بازم از چشمه رد میشدیم ولی به یه گله اشون برخورد کردیم و منتظر موندیم رد بشن چشم خوشگلا🐮😍 . حتی یسریاشون وایسادن تا آب بخورن .
اونجا خیلی زود شب میشه .
فضاش جوریه که خونه ها دیوار ندارن و وقتی روی ایوون نشستیم ، همسایه و فامیل رد میشدن و شروع میکردن به صحبت و بهمون ملحق میشدن . همسایه رو به رویی ناهار درست میکرد و همونجا دست به دست بهمون میداد😅 .
تنها روستایی بود که تونستم توش با موهای باز و تیشرت تردد کنم😁 .
شب به حدی سرد بود که هودی هم فایده نداشت! و مه به حدی غلیظ بود که موهامون خیس شده بود ولی بازم دور هم روی ایوون خونه نشستیم .
صبح وقتی بیدار شدیم فکر کردم بارون اومده ولی بهم گفتن بخاطر مه اینطوری همه جا خیسه!
دلم برای اونجا خیلی تنگ شده :( امیدوارم زودتر برم اونجا💚 .
هر چند وقت یکبار خودم رو میذارم جای آدمی که در گذشته بودم و از خودم میپرسم حالا اونی که میخواستم شدم یا نه؟
بله و حقیقتاً بهتر و فراتر از تصورم💚 .
خدایا شکرت💚 .
*
″ و تو را اجابت میکنم قبل از آنکه مرا بخوانی ″
*
من میدونم اون دختر دبیرستانی ۱۷ ساله داره بهم لبخند میزنه و بهم افتخار میکنه ؛ بغلم میکنه و بهم خسته نباشی میگه ...
شکرگزاری کنیم؟ ✨
اینکه صبح سالم و با آرامش بیدار میشیم،
بابت چای و قهوه ی گرم و تازه،
نون تست شده،
پیامای دوست داشتنی ای که از دیشب تا امروز گرفتیم 💌 ،
بخاطر اهدافی که سر راهمون داریم و از صبح براش تلاش میکنیم،
بخاطر مادر، پدر و هر شخص عزیزی که توی زندگیمونه،
بوی غذایی که برای ناهار امروز آماده میشه🥰،
آفتاب🌤 .
به جزئیات زندگی دقت میکنید؟ به صدای زندگی؟ 💚🙆🏼♀
سلام بر جمعه🙆🏼♀ ! تنها روزی که میشه تا لنگ ظهر خوابید !
روز پنکیک🥞 درست کردن و رسیدن به گل و گلدونها🌱 .
″میا″ توی ویدیوش میگفت مهم نیست آدم مهمی باشم ، چیزی که برام اهمیت داره اینه که آدم تاثیرگذاری باشم✨ .
خاله همون مامان دومه😂 . یه بار بهش گفتم هوس کیک شکلاتی کردم ، دیروز برای بار سوم برام کیک خرید😂🤦🏼♀💚 .
۹۰ درصد رعایت نکردنام تقصیر خاله س 🐧 .
خاله تند تند ساندویچای هادّاگ🌭 رو سرهم کرد و رفتیم ساحل ... توی همون آلاچیق کنار بید مجنون🌿 .
پاستیل خرسیامم بردم😛 .
دیروز حدودای ۷ خالم گفت میاد دنبالم (برام قهوه درست کرده بود🥺💚) ؛
رفتیم ساحل و یکم وقت گذروندیم .
خدایا امروزم یه برنامه ای برام بفرست ... امروز خیلی جمعه س🙄😶 .
آسمون ابری موردعلاقه ام باعث میشه یکم ایناوضاع رو تحمل کنم ... ☁
امیدوارم خاله ام فردا بیاد ، لااقل دو تا آدم ببینم دلم وا شه😁 . برای برون گراها قرنطینه خیلی سخت تر میگذره . همش دارم با دوستام حرف میزنم ولی کافی نیست🥺 .
دلم میخواد برم بیرون ... برم خرید ... با فروشنده لوازمآرایشی هم صحبت شیم ... زنگ بزنم بهنیلوفر بگم الان شیرینی فروشی ام ، چی بخرم به نظرت؟ موقع رمز گفتن اول اون رمزم رو بگه😄 .
برم همون کافه ی همیشگی ... لیست بلند بالای کیکای روزشو بگه و نتونم انتخاب کنم و دو مدل سفارش بدم ، کرمبل آلبالو و چیزکیک آلبالو ...
میگذره ها ... تموم میشه اینا هم! حافظ چی میگفت؟ دائما یکسان نباشد حال دوران ... ، یادت نره🥺 .
خدایا به امید خودت🥺💚 ...
با خاله قهوه خریدیم و رفتیم ساحل .
هوا ابری و آسمون خاکستری تیره بود .
شن های ساحل بخاطر بارون خیس بودن . باد سرد به صورتمون میخورد .
نشستیم لبه ی آلاچیق که به چوباش بارون خورده بود ...
تا به حال زیر درخت بید مجنون ، لب ساحل نشستی؟ 🌿
دیشب بارون بارید🥺💚 .
الانم هوا کاملاً ابریه☁ .
صدای گیلانشاه میاد🕊 ، دلم برای آوازش تنگ شده بود😍 .
*
گیلانشاه: پرنده ایست که منقارش طویل و خمیده و گردنش دراز . پرهایش خاکستری روشن متمایل به قهوه ای . این پرنده در سواحل جنوبی دریای کاسپین بسیار است . توضیح مردم گیلان از پرواز و شنیدن صدای آنها بارندگی را پیش بینی مینمایند .
آخر این صفحه میتونید صداشو بشنوید : [فیشآر]
البته من تا به حال ندیدمش ولی صداش رو زیاد میشنوم و هروقت که میخونه یعنی فردا هوا ابری یا بارونیه💚🕊 .
پ.ن: موندم با این منقار طفلی چجوری تعادلشو حفظ میکنه😂💚 .
فردا یه دوستی رو بعد از ۹سال میبینم ؛
البته توی یه کافه ای قرار گذاشتیم که بشه توی حیاطش نشست ... ಥ⌣ಥ
کلی حرف داریم برای گفتن👿 .
🐣